هیئت قاسم ابن الحسن علیهما السلام

پیوندها

۳ مطلب با موضوع «اهل البیت علیهم السلام :: زندیگینامه :: پیامبرصلی الله علیه واله» ثبت شده است

 منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:60

فصل چهارم: در بیان خلقت و شمایل حضرت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم و بیان مختصرى از اخلاق کریمه و اوصاف کثیرة الفضائل آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلم است‏


همانا ذکر اخلاق و اوصاف شریفه حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلم را نگارش دادن بدان ماند که کس آب دریا را به پیمانه بپیماید، یا خواهد جرم آفتاب را از روزن خانه به کوشک خویش در آورد، لکن براى زینت کتاب واجب مى ‏کند که به مختصرى که فرا خور این کتاب است اشاره کنیم:
بدان که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم در دیده‏ ها با عظمت مى ‏نمود و در سینه‏ ها مهابت او بود، رویش از نور مى‏ درخشید مانند ماه شب چهارده، از میانه بالا اندکى بلندتر بود و بسیار بلند نبود، و سر مبارکش بزرگ بود و مویش نه بسیار پیچیده بود و نه بسیار افتاده، و موى سرش اکثر اوقات از نرمه گوش نمى ‏گذشت و اگر بلندتر «2»
__________________________________________________
 (1) شمائل النبوى ترمذى. نشر نى، در باب شمائل پیامبر نک: الآیات البینات فیما فى اعضاء الرسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم من معجزات، شمائل النبى ترمذى، الشفاء بتعریف حقوق المصطفى صلّى اللّه علیه و آله و سلم.
 (2) سبب سر نتراشیدن آن حضرت آن بود که سر تراشیدن در آن زمان بسیار بد نما بود و نبى و امام کارى نمى‏نمایند که در نظرها قبیح نماید و چون اسلام شایع شد و قبحش بر طرف گردید ائمه- سلام اللّه علیهم- مى‏تراشیدند. و نیز نک: حیاة القلوب، ج 3، ص 290.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:61


مى‏ شد میانش را مى ‏شکافت «1» و بر دو طرف سر مى ‏افکند و رویش سفید و نورانى بود و گشاده پیشانى بود، و ابرویش باریک و مقوّس و کشیده بود، و رگى در میان پیشانیش بود که هنگام غضب پر مى‏ شد و بر مى ‏آمد، و بینى آن جناب باریک و کشیده بود و میانش اندکى برآمدگى داشت و نورى از آن مى ‏تافت، و محاسن شریفش انبوه بود، و دندانهایش سفید و برّاق و نازک و گشاده بود، و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند گردن صورتهایى بود که از نقره مى ‏سازند و صیقل مى ‏زنند.
اعضاى بدنش همه معتدل، و سینه و شکمش برابر یکدیگر بود، میان دو کتفش پهن بود، و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود (و این‏ها از علامات شجاعت و قوّت است و در میان عرب ممدوح است). بدنش سفید و نورانى بود و از میان سینه تا نافش خطّ سیاه باریکى از مو بود مانند نقره که صیقل زده باشند و در میانش از زیادتى صفا خطّ سیاهى نماید، و پستانها و اطراف سینه و شکم آن حضرت از مو عارى بود، و ذراع و دوشهایش مو داشت، انگشتانش کشیده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و کشیده بود، کف پاهایش هموار نبود بلکه میانش از
__________________________________________________
 (1) بالجمله شمایل پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم به حسن و صباحت و غایت اعتدال و تناسب، سمره آفاق و شهره روى زمین است چنانچه از ابن عبّاس منقول است که هیچ وقت با آفتاب برابر نشد مگر آن که نور مغلوب شد و هر وقت نزدیک چراغ مى‏نشست نور چراغ رخت مى‏بست. و حدیث امّ معبد معروف است. و اشعار جناب خدیجه در مدح آن حضرت مشهور از آن جمله گفته:
         جاء الحبیب الذی اهواه من سفر             و الشّمس قد أثّرت فى وجهه اثرا
             عجبت للشمس من تقلیل و جنته             و الشّمس لا ینبغى آن تدرک القمرا
 و هم به آن مکرّمه نسبت داده شده، و برخى از عایشه دانند:
         لواحى زلیخا لو رأین جبینه             لأثّرن بالقطع القلوب على الأیدى‏
             و لو سمعوا فى مصر أوصاف وجهه             لما بذلوا فى سوم یوسف من نقد
 مؤلّف رحمه اللّه‏
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:62


زمین دور بود، و پشت پاهایش بسیار صاف و نرم بود به حدّى که اگر قطره آبى بر آن‏ها ریخته مى ‏شد بند نمى ‏شد، و چون راه مى‏رفت قدمها را به روش متکبّران بر زمین نمى ‏کشید، و با تأنّى و وقار راه مى ‏رفت.
و چون به جانب خود ملتفت مى ‏شد که با کسى سخن گوید به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى‏ کرد بلکه با تمام بدن مى ‏گشت، و سخن مى ‏گفت، و در اکثر احوال دیده‏اش به زیر بود و نظرش به سوى زمین زیاده بود. «1»
و هر که را مى ‏دید مبادرت به سلام مى ‏نمود، و اندوهش پیوسته بود، و فکرتش دائم، و هرگز از فکرى و شغلى خالى نبود، و بدون احتیاج سخن نمى‏ فرمود و کلمات جامعه مى‏ گفت که لفظش اندک و معنیش بسیار بود و از افاده مقصود قاصر نبود، و ظاهرکننده حقّ بود، و خویش نرم بود و درشتى و غلظت در خلق کریمش نبود، و کسى را حقیر نمى ‏شمرد، و اندک نعمتى را عظیم مى‏ دانست، و هیچ نعمتى را مذمّت نمى ‏فرمود، امّا خوردنى و آشامیدنى را مدح هم نمى ‏فرمود و از براى قوت امور دنیا به غضب نمى ‏آمد و از براى خدا چنان به خشم در مى ‏آمد که کسى او را نمى ‏شناخت، و چون اشاره مى ‏فرمود، به دست اشاره مى‏ نمود نه به چشم و ابرو، و چون شاد مى ‏شد دیده بر هم مى‏ گذاشت و بسیار اظهار فرح نمى ‏کرد، و اکثر خندیدن آن حضرت تبسّم بود و کم بود که صداى خنده آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهاى نورانیش مانند دانه‏ هاى تگرگ ظاهر مى ‏شد در خندیدن و هر کس را به قدر علم و فضیلت در دین زیادتى مى‏ داد و در خور احتیاج متوجّه ایشان مى ‏شد و آنچه به کار ایشان مى ‏آمد و موجب صلاح امّت بود براى ایشان بیان مى ‏فرمود و مکرّر مى‏ فرمود که: «حاضران آنچه از من مى ‏شنوند به غایبان برسانند» و مى‏ فرمود که: «برسانید به من حاجت کسى را که حاجت خود را به من نتواند رسانید»، و
__________________________________________________
 (1) نک: شمائل النبى، ص 26- 27؛ عیون اخبار الرضا علیه السّلام، ج 1، ص 315؛ معانى الاخبار، 79؛ مکارم الاخلاق، ج 1، ص 41 به بعد؛ دلائل النبوه بیهقى، ج 1، ص 211؛ نهایة الارب، (ترجمه ج 3، ص 243)؛ حیاة القلوب، ج 3، ص 279.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:63


کسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى ‏فرمود و صحابه داخل مى ‏شدند به مجلس آن حضرت طلب کنندگان علم، و متفرّق نمى ‏شدند مگر آن که از حلاوت علم و حکمت چشیده بودند. و از شرّ مردم در حذر بود امّا از ایشان کناره نمى ‏کرد و خوش رویى و خوش بویى را از ایشان دریغ نمى ‏داشت و جستجوى اصحاب خود مى ‏نمود و احوال ایشان مى ‏گرفت، و هرگز غافل از احوال مردم نمى ‏شد مبادا که غافل شوند و به سوى باطل میل کنند و نیکان خلق را نزدیک خود جاى مى‏ داد، و افضل خلق نزد او کسى بود که مواسات و معاونت و احسان و یارى مردم بیشتر کند.
و آداب مجلس آن حضرت چنین بود که در مجلسى نمى ‏نشست و بر نمى ‏خاست مگر با یاد خدا، و در مجلس، جاى مخصوص براى خود قرار نمى ‏داد، و نهى مى ‏فرمود از این، و چون داخل مجلس مى ‏شد در آخر مجلس که خالى بود مى ‏نشست و مردم را به این امر مى ‏فرمود، و به هر یک از اهل مجلس خود بهره ‏اى از کرام و التفات مى ‏رسانید، و چنان معاشرت مى ‏فرمود که هر کس را گمان آن بود که گرامى ‏ترین خلق است نزد او، و با هر که مى ‏نشست تا او اراده برخاستن نمى ‏کرد بر نمى ‏خاست، و هر که از او حاجتى مى ‏طلبید اگر مقدور بود روا مى ‏کرد و الّا به سخن نیکى و وعده جمیلى او را راضى مى ‏کرد.
و خلق عمیمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شریفش، مجلس بردبارى و حیا و راستى و امانت بود، و صداها در آن بلند نمى ‏شد و بد کسى در آن گفته نمى ‏شد و بدى از آن مجلس مذکور نمى ‏شد، و اگر از کسى خطایى صادر مى ‏شد نقل نمى ‏کردند و همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و یکدیگر را به تقوى و پرهیزکارى وصیّت مى ‏کردند و با یکدیگر در مقام تواضع و شکستگى بودند، پیران را توقیر مى‏ کردند و بر خردسالان رحم مى ‏کردند و غریبان را رعایت مى‏ کردند.
و سیرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده‏رو و نرم خود بود و

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:64


کسى از همنشینى او متضرّر نمى ‏شد و صدا بلند نمى‏ کرد، و فحش نمى‏ گفت، و عیب مردم نمى‏ کرد، و بسیار مدح مردم نمى ‏کرد، و اگر چیزى واقع مى‏ شد که مرضىّ طبع مستقیمش نبود تغافل مى ‏فرمود، و کسى از او ناامید نبود و مجادله نمى ‏کرد، و بسیار سخن نمى ‏گفت، و قطع نمى‏ فرمود سخن احدى را مگر آن که باطل گوید. و چیزى که فایده نداشت متعرّض آن نمى ‏شد، و کسى را مذمّت نمى ‏کرد و احدى را سرزنش نمى‏ فرمود و عیبها و لغزشهاى مردم را تفحّص نمى ‏نمود و بر سوء ادب غریبان و اعرابیان صبر مى ‏فرمود حتّى این که صحابه ایشان را به مجلس مى آوردند که ایشان سؤال کنند و خود مستفید شوند. «1»
در خبر است که جوانى نزد پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم آمد و گفت: تواند شد که مرا رخصت فرمایى تا زنا کنم؟ اصحاب بانگ بر وى زدند، پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: نزدیک من آى، آن جوان پیش شد، فرمود: هیچ دوست مى‏ دارى که کس به مادر تو زنا کند یا با دختر و خواهر تو و هم چنان با عمّات و خالات و خویشان خود این کار روا دارى؟
عرض کرد: رضا ندهم، فرمود: همه بندگان خداى چنین باشند، آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و گفت:
اللّهمّ اغفر ذنبه، و طهّر قلبه، و حصّن فرجه.
دیگر از آن پس به جانب هیچ زن بیگانه دیده نشد. «2»
و از سیره ابن هشام نقل شده که گفته در زمان حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم لشکر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح کردند، و اسرایى از آنجا به مدینه آوردند که در میانه آن‏ها دختر حاتم طایى بود. چون پیغمبر خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم آن‏ها را دید دختر حاتم خدمتش عرض کرد: یا رسول اللّه! هلک الوالد، و غاب الوافد. یعنى: پدرم حاتم مرده، و برادرم عدّى بن حاتم به شام فرار کرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد.
__________________________________________________
 (1) بحار الأنوار، ج 16، ص 153- 148؛ و. حیاة القلوب.
 (2) ناسخ التواریخ، (حالات حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم)، ج 5، ص 109.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:65


و روز اوّل و دوّم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سیّم که ایشان را ملاقات فرمود امیر المؤمنین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود که: دوباره عرض حال کن، آن زن سخن گذشته را اعاده کرد، رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: مترصد هستم قافله با امانتى پیدا شود تو را به ولایتت بفرستم، و از او عفو فرمود. «1»
 [اندرز پیغمبر صلّى الله علیه و آله و سلم به سرداران لشکر:]
ارباب سیر در سیرت آن حضرت نوشته‏اند که چون لشکرى را مأمور مى‏نمود قائدان «2» سپاه را با لشکریان طلب فرموده بدین گونه وصیّت و موعظه مى‏فرمود ایشان را، مى‏فرمود: بروید به نام خداى تعالى و استعانت جویید به خداى و جهاد کنید براى خداى بر ملّت رسول خداى.
هان اى مردم! مکر نکنید، و از غنایم سرقت روا مدارید، و کفّار را بعد از قبل چشم و گوش و دیگر اعضا قطع نفرمایید، و پیران و اطفال و زنان را نکشید، و رهبانان «3» را که در غارها و بیغوله‏ها «4» جاى دارند به قتل نرسانید، و درختان را از بیخ نزنید جز آن که مضطر باشید و نخلستان را مسوزانید، و به آب غرق مکنید و درختان میوه‏دار را بر نیاورید، و حرث «5» و زرع را مسوزانید باشد که هم بدان محتاج شوید، و جانوران حلال گوشت را نابود نکنید جز این که از بهر قوت «6» لازم افتد «7» و هرگز آب مشرکان را با زهر آلوده مسازید و حیلت میارید.
__________________________________________________
 (1) سیره ابن هشام، ج 4، ص 225.
 (2) رهبر، سردار.
 (3) به کسى که ترک دنیا کرده و در گوشه‏اى از بیابان خدا را عبادت مى‏کند راهب مى‏گویند.
 (4) بیغوله: خرابه.
 (5) حرث: زراعت.
 (6) قوت: خوراک.
 (7) بحار الأنوار، ج 19، ص 179؛ الکافى، ج 5، ص 27- 31.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:66


و هرگز آن حضرت با دشمن جز این معاملت نکرد و شبیخون «1» بر دشمن نزد و از هر جهادى جهاد با نفس «2» را بزرگتر مى‏دانست. چنان که روایت شده که وقتى لشکر آن حضرت از جهاد با کفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى که به جا آوردند جهاد کوچکتر را. و بر ایشان است جهاد بزرگتر.
عرض کردند جهاد بزرگتر کدام است؟
فرمود: جهاد با نفس امّاره. «3»
در روایت معتبره منقول است که از آن حضرت پرسیدند که چرا موى محاسن شما زود سفید شده؟ «4» فرمود که: مرا پیر کرد سوره «هود» و «واقعه» و «مرسلات» و «عمّ یتساءلون» که در آن‏ها احوال قیامت و عذاب امّتهاى گذشته مذکور است. «5»
و روایت شده که: چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم از دنیا رفت نگذاشت درهم و دینارى و نه غلام و کنیزى و نه گوسفند و شترى به غیر از شتر سوارى خود.
و چون به رحمت الهى و اصل شد زرهش در گرو بود نزد یهودى از یهودیان مدینه براى بیست صاع جو که براى نفقه عیال خود از او به قرض گرفته بود. «6»
و حضرت امام رضا علیه السّلام فرمود که: ملکى به نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم آمد و گفت:
پروردگارت تو را سلام مى‏رساند و مى‏فرماید: که اگر مى‏ خواهى صحراى مکّه را همه از بهر تو طلا مى‏ کنیم، پس حضرت سر به سوى آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا! مى ‏خواهم یک روز سیر باشم و تو را حمد کنم و یک روز گرسنه باشم و از تو سؤال کنم.
__________________________________________________
 (1) تاخت بردن به دشمن هنگامى که غافل و بى‏خبر باشد.
 (2) مخالفت میل و خواهش نفسانى.
 (3) معانى الاخبار، ص 160.
 (4) الکافى، ج 5، ص 29؛ ناسخ التواریخ (پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم)، ج 1، ص 124- 125.
 (5) بحار الأنوار، ج 16، ص 192؛ امالى شیخ صدوق، 194 و خصال، 199.
 (6) بحار الأنوار، ج 16، ص 219؛ قرب الاسناد، ص 91.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:67


و فرمود: که آن حضرت سه روز از نان گندم سیر نشد تا به رحمت الهى و اصل شد. «1»
و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم بودیم در کندن خندق، ناگاه حضرت فاطمه علیها السّلام آمد و پاره نانى براى آن حضرت آورد و حضرت فرمود: که این چیست؟
فاطمه علیها السّلام عرض کرد: قرص نانى براى حسن و حسین علیهما السّلام پخته بودم، و این پاره را براى شما آوردم. حضرت فرمود که: سه روز است که طعام داخل جوف پدر تو نشده است و این اوّل طعامى است که مى‏خورم. «2»
و ابن عبّاس گفته که: حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم بر روى خاک مى ‏نشست، و بر روى خاک طعام تناول مى ‏نمود، و گوسفند را به دست خود مى ‏بست. و اگر غلامى آن حضرت را براى نان جوى مى ‏طلبید به خانه خود اجابت او مى ‏فرمود. «3»
و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم هر روز سى صد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى ‏گفت:
الحمد للّه رب العالمین کثیرا على کلّ حال.
و از مجلسى بر نمى ‏خاست هر چند کم مى ‏نشست تا بیست و پنج مرتبه استغفار نمى ‏کرد.
و روزى هفتاد مرتبه استغفر اللّه، و هفتاد مرتبه اتوب الى اللّه مى ‏گفت. «4»
و روایت شده که شب جمعه حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم در مسجد قبا اراده افطار نمود و فرمود که: آیا آشامیدنى هست که به آن افطار نمایم؟ اوس بن خولى انصارى کاسه شیرى آورد که عسل در آن ریخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم‏
__________________________________________________
 (1) بحار الأنوار، ج 16، ص 220؛ عیون اخبار الرضا علیه السّلام.
 (2) بحار الأنوار، ج 16، ص 225.
 (3) بحار الأنوار، ج 16، ص 222.
 (4) الکافى، ج 2، ص 504.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:68


آن را یافت از دهان برداشت و فرمود که: این دو آشامیدنى است که از یکى به دیگرى اکتفا مى ‏توان نمود، من نمى ‏خورم هر دو را و حرام نمى ‏کنم بر مردم خوردن آن را و لیکن فروتنى مى‏ کنم براى خدا، و هر که فروتنى کند براى حقّ تعالى خدا او را بلند مى ‏گرداند، و هر که تکبّر کند خدا او را پست مى‏ گرداند «1» و هر که در معیشت خود میانه رو باشد خدا او را روزى مى‏ دهد، و هر که اسراف کند خدا او را محروم مى‏گرداند، و هر که مرگ را بسیار یاد کند خدا او را دوست مى‏دارد.
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم در اوّل بعثت مدّتى آن قدر روزه پیاپى گرفت که گفتند دیگر ترک نخواهد کرد، پس از مدّتى ترک روزه کرد که گفتند نخواهد گرفت، پس مدّتى یک در میان روزه مى‏گرفت به طریق حضرت داود علیه السّلام پس آن را ترک کرد، و در هر ماه ایّام البیض «2» آن را روزه مى‏داشت پس آن را ترک فرمود و سنّتش بر آن قرار گرفت که در هر ماه پنج شنبه اوّل ماه و پنج شنبه آخر ماه و چهار شنبه اوّل از دهه میان ماه را روزه مى‏داشت و بر این طریق بود تا به جوار رحمت ایزدى پیوست. «3» و ماه شعبان را تمام روزه مى‏داشت.
و ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است که: بعضى از آداب شریفه و اخلاق کریمه حضرت رسالت پناه صلّى اللّه علیه و آله و سلم که از اخبار متفرّقه ظاهر مى‏شود آن است که آن حضرت از همه کس حکیم‏تر و داناتر و بردبارتر و شجاع‏تر و عادل‏تر و مهربان‏تر بود و هرگز دستش به دست زنى نرسید که بر او حلال نباشد و سخى‏ترین مردم بود، هرگز دینار و درهمى نزد او نماند، و اگر از عطایش چیزى زیاد مى‏آمد و شب مى‏رسید قرار نمى‏گرفت تا آن را به مصرفش مى‏رسانید و زیاده از قوت سال خود هرگز نگاه نمى‏داشت و باقى را در راه خدا مى‏داد، و پست‏ترین طعامها را نگاه مى‏داشت‏
__________________________________________________
 (1) مکارم الاخلاق ج 1، ص 79؛ محاسن ص 409 و بحار الأنوار، ج 16، ص 247.
 (2) سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر ماه.
 (3) وسائل الشیعة، ج 7، ص 305؛ قرب الاسناد، ص 90.

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:69


مانند جو و خرما و هر چه مى‏طلبیدند عطا مى‏ فرمود، و بر زمین مى ‏نشست و بر زمین طعام مى ‏خورد، و بر زمین مى ‏خوابید و نعلین و جامه خود را پینه مى ‏کرد، و در خانه را خود مى ‏گشود، و گوسفند را خود مى‏ دوشید، و پاى شتر را خود مى‏بست، و چون خادم از گردانیدن آسیا مانده مى‏شد مدد او مى‏کرد و آب وضو را به دست خود حاضر مى‏کرد در شب و پیوسته سرش در زیر بود و در حضور مردم تکیه نمى‏نمود، و خدمتهاى اهل خود را مى ‏کرد.
و بعد از طعام انگشتان خود را مى‏لیسید، و هرگز آروغ نزد، و آزاد و بنده که آن حضرت را به ضیافت مى‏طلبیدند اجابت مى‏نمود اگر چه از براى پاچه گوسفندى بود. و هدیه را قبول مى‏نمود اگر چه یک جرعه شیر بود، و تصدّق را نمى‏خورد و نظر بر روى مردم بسیار نمى‏کرد، و هرگز از براى دنیا به خشم نمى‏آمد، و از براى خدا غضب مى‏کرد، و از گرسنگى گاهى سنگى بر شکم مى‏بست و هر چه حاضر مى‏کردند تناول مى‏نمود، و هیچ چیز را ردّ نمى‏فرمود، و برد یمنى مى‏پوشید، و جبّه پشم مى‏پوشید و جامه‏هاى سطبر از پنبه و کتان مى‏پوشید و اکثر جامه‏هاى آن حضرت سفید بود، و عمامه به سر مى‏بست و ابتداى پوشیدن جامه را از جانب راست مى‏فرمود و جامه فاخرى داشت که مخصوص روز جمعه بود، و چون جامه نو مى‏پوشید جامه کهنه را به مسکینى مى‏بخشید و عبایى داشت که به هر جایى که مى‏رفت دو ته مى‏کرد و بزیر خود مى‏افکند و انگشتر نقره در انگشت کوچک دست راست مى‏کرد و خربزه را دوست مى‏داشت، و از بوهاى بد کراهت داشت، و وقت هر وضو ساختن مسواک مى‏کرد، و گاه بنده خود را و گاه دیگرى را در عقب خود ردیف مى‏کرد و بر هر چه میسّر مى‏شد سوار مى‏شد، گاه اسب و گاه استر و گاه درازگوش گوش.
و فرمود که: آن حضرت با فقراء و مساکین مى‏نشست و با ایشان طعام مى‏خورد.
و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى‏داشت، و شریف هر قوم را تألیف قلب مى‏فرمود، و خویشان خود را احسان مى‏ کرد بى ‏آن که ایشان را بر
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:70


دیگران اختیار کند مگر به چیزى چند که خدا به آن امر کرده است.
و ادب هر کس را رعایت مى‏کرد، و هر که عذر مى‏طلبید قبول عذر او مى‏نمود، و تبسّم بسیار مى‏کرد، و در غیر وقت نزول قرآن و موعظه، و هرگز صداى خنده‏اش بلند نمى‏شد. و در خورش و پوشش بر بندگان خود زیادتى نمى‏کرد. و هرگز کسى را دشنام نداد، و هرگز زنان و خدمتکاران خود را نفرین نکرد و دشنام نداد، و هر آزاد و غلام و کنیز که براى حاجتى مى‏آمد برمى‏خاست و با او مى‏رفت. و درشت خود نبود و در خصومت صدا بلند نمى‏کرد و بد را به نیکى جزا مى‏داد، و به هر که مى‏رسید ابتدا به سلام مى‏کرد و ابتدا به مصافحه مى‏نمود و در هر مجلسى که مى‏نشست یاد خدا مى‏کرد و اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود و هر که نزد او مى‏آمد او را گرامى مى‏داشت، و گاهى رداى مبارک خود را براى او پهن مى‏کرد و او را ایثار مى‏نمود به بالش خود. و رضا و غضب، او را از گفتن حقّ مانع نمى‏شد، و خیار را گاه با رطب و گاه با نمک تناول مى‏فرمود. و از میوه‏هاى تر خربزه و انگور را دوست‏تر مى‏داشت، و اکثر خوراک آن حضرت آب و خرما یا شیر و خرما بود.
گوشت و ثرید و کدو را بسیار دوست مى‏داشت، و شکار نمى‏کرد اما گوشت شکار را مى‏خورد، و پنیر و روغن مى‏خورد و از گوسفند دست و کتف را و از شوربا کدو را، و از نان خورش سرکه را، و از خرما عجوه را، و از سبزیها کاسنى و باذروج- که ریحان کوهى است- دوست مى‏داشت و سبزى نرم را.
شیخ طبرسى گفته است که: تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه‏اى بود که در جنگ خیبر و بنى قریظه و بنى النّضیر بر درازگوشى سوار شده بود که لجامش و جلش از لیف خرما بود و بر اطفال و زنان سلام مى‏کرد. روزى شخصى با آن حضرت سخن مى‏گفت و مى‏لرزید، فرمود که: چرا از من مى‏ترسى؟ من پادشاه نیستم. «1»
__________________________________________________
 (1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 145.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:71


و از انس بن مالک روایت است که گفت:
من ده سال خدمت کردم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم را، پس افّ به من نگفت هرگز، و نفرمود کارى را که کرده بودم چرا کردى، و کارى را که نکرده بودم چرا نکردى. «1»
و گفت که: از براى آن حضرت شربتى بود که افطار مى‏کرد بر آن، و شربتى بود براى سحرش و بسا بود که براى افطار و سحر آن حضرت یک شربت بیش نبود، و بسا بود آن شربت شیرى بود و بسا بود که شربت آن حضرت نانى بود که در آب آمیخته شده بود، پس شبى شربت آن جناب را مهیّا کردم، آن بزرگوار دیر کرد گمان کردم که بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت کرده، پس من شربت آن حضرت را خوردم، پس یک ساعت بعد از عشا آن حضرت تشریف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسیدم که آیا پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم در جایى افطار کرده یا کسى آن جناب را دعوت کرده؟ گفت: نه پس آن شب را به روز آوردم از کثرت غم به مرتبه‏اى که غیر از خدا نداند از جهت آن که آن حضرت آن شربت را طلب کند و نیابد و گرسنه به روز آورد و همان طور شد. آن جناب داخل صبح شد در حالتى که روزه گرفته بود و تا به حال از من از امر آن شربت سؤال نکرد و یادى از آن ننمود. «2»
مطرزى در مغرب گفته که: انس بن مالک را برادرى بود از مادر که او را ابو عمیر مى‏گفتند، روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم او را مشاهده کرد به حالت حزن و غم، پرسید او را چه شده که محزون است؟ گفتند: مات نغیره. جوجه گنجشکى داشته است که مرده! حضرت به عنوان مزاح به او فرمود: یا ابا عمیر! ما فعل النّغیر؟ «3» و روایت شده که آن بزرگوار در سفرى بود امر فرمود براى طعام، گوسفندى ذبح‏
__________________________________________________
 (1) مکارم الاخلاق، ج 1، ص 15؛ الشمائل النبویة، ص 420؛ بحار الأنوار، ج 16، ص 230.
 (2) بحار الأنوار، ج 6، ص 247.
 (3) نک: المناقب، ج 1، ص 147.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:72


نمایند، شخصى عرض کرد که: ذبح آن به عهده من، و دیگرى گفت که پوست کندن آن با من، و شخص دیگر گفت که: پختن آن با من، آن حضرت فرمود که:
جمع کردن هیزمش با من باشد.
گفتند: یا رسول اللّه! ما هستیم و هیزم جمع مى‏کنیم محتاج به زحمت شما نیست.
فرمود: این را مى‏دانم لیکن خوش ندارم که خود را بر شما امتیازى دهم پس بدرستى که حق تعالى کراهت دارد از بنده‏اش که ببیند او را از رفقایش خود را امتیاز داده. «1»
و روایت شده که خدمتکاران مدینه بعد از نماز صبح مى‏آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم که آن حضرت دست مبارک خود را در آن داخل کند تا تبرّک شود و بسا بود که صبحهاى سرد بود و حضرت دست در آن‏ها داخل مى‏فرمود و کراهتى اظهار نمى‏فرمود.
و نیز مى‏آوردند خدمت آن جناب کودک صغیر را تا دعا کند از براى او به برکت، یا نام گذارد او را، پس آن جناب کودک را در دامن مى‏گرفت به جهت دلخوشى اهل او و بسا بود که آن کودک بول مى‏کرد بر جامه آن حضرت، پس بعضى کسانى که حاضر بودند صیحه مى‏زدند بر طفل! حضرت مى‏فرمود: قطع مکنید بول او را، پس مى‏گذاشت او را تا بول کند پس حضرت فارغ مى‏شد از دعاى او یا نام گذاشتن او، پس اهل طفل مسرور مى‏شدند و چنان مى‏فهمیدند که آن حضرت متأذّى نشده است، پس چون مى‏رفتند حضرت جامه خود را مى‏شست. «2»
و در خبر است که وقتى امیر المؤمنین علیه السّلام با یکى از اهل ذمّه هم سفر شد، آن مرد ذمّى پرسید از آن حضرت که اراده کجا دارى اى بنده خدا؟
فرمود: اراده کوفه دارم، پس چون راه ذمّى از راه کوفه جدا شد، حضرت‏
__________________________________________________
 (1) بحار الأنوار، ج 76، ص 273؛ مکارم الاخلاق، ج 1، ص 536.
 (2) مکارم الاخلاق، ج 1، ص 65.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:73


امیر المؤمنین راه کوفه را گذاشت و در جادّه او پا گذاشت، آن مرد ذمّى عرض کرد:
آیا نگفتى که من قصد کوفه دارم؟
فرمود: چرا، عرض کرد: پس این راه کوفه نیست که با من مى‏آیى راه کوفه همان است که آن را واگذاشتى، فرمود: دانستم آن را، گفت: پس چرا با من آمدى و حال آن که دانستى این راه تو نیست؟ حضرت فرمود: این به جهت آن است که از تمامى خوش‏رفتارى با رفیق آن است که او را مقدارى مشایعت کنند در وقت جدا شدن از او، هم چنین امر فرموده ما را پیغمبر ما.
آن مرد ذمّى گفت: پیغمبر شما به این امر کرده شما را؟
فرمود: بلى، آن مرد ذمّى گفت: پس به جهت این افعال کریمه و خصال حمیده است که متابعت کرده او را هر که متابعت کرده و من تو را شاهد مى‏گیرم بر دین تو، پس بر گشت آن شخص ذمّى با امیر المؤمنین علیه السّلام، پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد. «1»
و لنعم ما قال البوصیرى: «2»
          محمّد سیّد الکونین و الثّقلین             و الفریقین من عرب و من عجم‏
             فاق النّبیّین فى خلق و فى خلق             و لم تدانوه فى علم و لا کرم‏
             و کلّهم من رسول اللّه ملتمس             غرفا من البحر او رشفا من الدّیم‏
             فهو الّذى تمّ معناه و صورته             ثمّ اصطفاه حبیبا بارى النّسم‏
             فمبلغ العلم فیه انّه بشر             و انّه خیر خلق اللّه کلّهم «3»

__________________________________________________
 (1) الکافى، ج 2، ص 491.
 (2) وى شرف الدین ابو عبد اللّه محمّد بن سعید دلامى (م: 694) است که قصیده او الکواکب الدریة فى مدح خیر البریة نام دارد.
 (3) حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم پیشواى دو جهان و سرور جن و انس و تمامى اقوام عرب و عجم است، وى از لحاظ صورت و نیز سیرت، بر تمام پیامبران فائق آمده است و آنان در علم و بزرگوارى به قله شامخ او نزدیک نشده‏اند.
و تمام پیامبران به رسول خدا دست نیاز برند تا از دریاى [کرامت‏] و یا جرعه‏اى از باران [رحمت‏] پیوسته ریزان او را برگیرند.
و او [محمّد] کسى است که صفات درونى و بیرونى‏اش به کمال رسیده و آنگاه بود که آفریننده ارواح او را به دوستى برگزید.
بالاترین پایه دانش [ناقص‏ها] آن است که او انسان است و نیز آن که او بهترین آفریده‏هاى پروردگار است.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:74


از انس منقول است که گفت: من نه سال «1» خدمت آن حضرت کردم یک بار به من نگفت که: چرا چنین کردى، و هرگز کارى را بر من عیب نکرد، و هرگز بوى خوشى خوش‏تر از بوى آن حضرت نشنیدم، و با کسى که مى‏نشست زانویش بر زانوى او پیشى نمى‏گرفت.
روزى اعرابى آمد و رداى مبارکش را به عنف کشید به حدّى که در گردن مبارکش جاى کنار ردا ماند، پس گفت: از مال خدا به من بده، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خندید و فرمود که: به او عطایى دادند، «2» پس حقّ تعالى فرستاد که: «إِنَّکَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِیمٍ». «3»
و از ابن عباس منقول است که: حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که: من تأدیب کرده خدایم و على تأدیب کرده من است، حقّ تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نیکى و نهى کرد مرا از بخل و جفا و هیچ صفت نزد حقّ تعالى بدتر از بخل و بدى خلق نیست. «4»
و شجاعت آن حضرت به مرتبه‏اى بود که حضرت اسد اللّه الغالب علیه السّلام مى‏گفت:
که هرگاه جنگ گرم مى‏شد ما پناه به آن حضرت مى‏بردیم و هیچ کس به دشمن نزدیک‏تر از آن حضرت نبود. «5»
و ابن عبّاس نقل کرده چون سؤالى از آن حضرت مى‏کردند، مکرّر مى‏فرمود تا بر
__________________________________________________
 (1) در بعضى منابع: عشر سنین (10 سال).
 (2) بحار الأنوار، ج 16، ص 230.
 (3) سوره قلم، آیه 4.
 (4) بحار الأنوار، ج 16، ص 231.
 (5) نهج البلاغه، ترجمه فقیهى، ص 711، ک 269.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:75


سائل مشتبه نشود. «1»
و روایت شده که آن حضرت سیر و پیاز و تره و بقل بد بو تناول نمى‏نمود، و هرگز طعامى را مذمّت نمى‏فرمود، و اگر خوشش مى‏آمد مى‏خورد و الّا ترک مى‏کرد. و در مجلس از همه مردمان پیشتر دست به طعام مى‏برد و از همه کس دیرتر دست مى‏کشید، و از جلو خود تناول مى‏فرمود مگر خرما که دست به تمامت آن مى‏گردانید و کاسه را مى‏لیسید و انگشتان خود را یک یک مى‏لیسید و بعد از طعام دست مى‏شست و دست بر رو مى‏کشید و تا ممکن بود تنها چیزى نمى‏خورد. «2»
و در آب آشامیدن اوّل بسم اللّه مى‏گفت، و اندکى مى‏آشامید، و از لب بر مى‏داشت و الحمد للّه مى‏گفت تا سه مرتبه، و گاهى به یک نفس مى‏آشامید، و گاهى در ظرف چوب، و گاه در ظرف پوست، و گاه در خزف تناول مى‏نمود، و چون این‏ها نبود دستها را پر از آب مى‏کرد و مى‏آشامید، و گاه از دهان مشگ مى‏آشامید.
و سر و ریش خود را به سدر مى‏شست، و روغن مالیدن را دوست مى‏داشت و ژولیده مو بودن را کراهت مى‏داشت و چون به خانه داخل مى‏شد سه نوبت رخصت مى‏طلبید. و نمى‏گذاشت کس در برابر او بایستد، و هرگز با دو انگشت طعام نمى‏خورد، «3» و بلکه با سه انگشت و بالاتر میل مى‏فرمود و هیچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود، و هرگز بوى بد بر مشام آن حضرت نمى‏رسید، و آب دهان مبارک به هر چه مى‏افکند برکت مى‏یافت، و به هر مریضى مى‏مالید شفا مى‏یافت، و به هر لغت سخن مى‏گفت، و قادر بر نوشتن و خواندن بود با این که هرگز ننوشت. و هر دابّه که آن حضرت سوار مى‏شد پیر نمى‏گشت. و بر هر سنگ و
__________________________________________________
 (1) بحار الأنوار، ج 16، ص 234.
 (2) نک: بحار الأنوار، ج 16، ص 241- 246.
 (3) مکارم الاخلاق، ج 1، ص 77؛ الانوار فى شمائل النبى المختار، ج 2، ص 630؛ صحیح مسلم، کتاب الاطعمة و الاشربة، 2028؛ صحیح سنن ترمذى، باب ما جاء فى التنفس، 1886؛ طب النبى، 23.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:76


درخت که مى‏گذشت او را سلام مى‏داد و مگس و پشّه و امثال آن بر آن حضرت نمى‏نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى‏کرد و هنگام عبور جاى قدم مبارکش بر زمین نرم رسم نمى‏شد و گاه بر سنگ سخت مى‏رفت و نشان پایش رسم مى‏گشت و با آن همه تواضع، مهابتى از آن حضرت در دلها بود که بر روى مبارکش نظر نمى‏توانستند کرد. «1»
و مى‏فرمود چند صفت را فرو نگذارم: نشستن بر خاک، و با غلامان طعام خوردن، و سوار بر درازگوش، و دوشیدن بز به دست خود، و پوشیدن پشم، و سلام کردن بر اطفال. «2»
 [مزاح آن حضرت:]
و وارد شده که آن حضرت مزاح مى‏کرد امّا حرف باطل نمى‏گفت. و نقل کرده‏اند که: روزى آن حضرت دست کسى را گرفت و فرمود: که مى‏خرد این بنده را؟! یعنى بنده خدا را.
و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى‏کرد، حضرت فرمود که: آن است که در چشمش سفیدى هست؟ آن زن گفت: نه، چون به شوهرش نقل کرد گفت:
حضرت مزاح کرده و راست فرموده، سفیدى چشم همه کس بیش از سیاهى است.
و پیره‏زالى از انصار به آن حضرت عرض کرد که: استدعا کن براى من از خدا بهشت را. فرمود که: زنان پیر داخل بهشت نمى‏شوند، پس آن زن گریست، حضرت خندید و فرمود که: جوان و باکره مى‏شوند و داخل بهشت مى‏شوند.
و حکایت مزاح آن حضرت با پیره‏زنى دیگر و بلال و عبّاس و دیگران معروف است.
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: زنى به خدمت آن حضرت آمد و از
__________________________________________________
 (1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 124 و 126.
 (2) بحار الأنوار، ج 16، ص 215.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:77


مردى شکایت کرد که مرا بوسیده. آن حضرت او را طلبید و فرمود: چرا چنین کرده‏اى؟ گفت: اگر بد کرده‏ام او هم از من قصاص نماید یعنى تلافى این بد را نسبت به من بکند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: دیگر چنین کارى مکن. گفت:
نخواهم کرد. «1»
مؤلّف گوید: هر عاقلى که به نظر انصاف تدبّر و تأمّل کند در آنچه ذکر کردیم از اخلاق حسنه و اطوار حمیده آن حضرت، به علم الیقین خواهد دانست حقّیت و پیغمبرى آن حضرت را، و آن که این اخلاق شریفه نیست جز به امر اعجاز، زیرا که آن حضرت در میان گروهى نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عرى و برى بودند و مدار ایشان بر عصبیّت و عناد و نزاع و تغایر و تحاسد و فساد بود و در حجّ مانند حیوانات عریان مى‏شدند و بر دور کعبه دست بر هم مى‏زدند و صفیر مى‏کشیدند و بر مى‏جستند چنان که حقّ تعالى حکایت کرده حال آن‏ها را فرموده:
وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ إِلَّا مُکاءً وَ تَصْدِیَةً. «2»
و کسانى که عبادت ایشان چنین بوده از آن معلوم مى ‏شود که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود، و الحال که زیاده از هزار و سیصد سال است که از بعثت آن حضرت گذشته و شریعت مقدّسه ایشان را طوعا و کرها «3» به اصلاح آورده است، کسى که در صحراى مکّه ایشان را مشاهده کند مى‏داند که در چه مرتبه از انسانیّت و در چه مرحله از آدمیّت مى‏باشند و آن حضرت در میان چنین گروهى از اعراب به هم رسید با جمیع آداب حسنه و اخلاق مستحسنه و اطوار حمیده از علم و حلم و کرم و سخاوت و عفّت و شجاعت و مروّت و سایر صفات کمالیّه که علماى فریقین در این باب کتابها نوشته ‏اند و عشرى از اعشار آن را احصا نکرده و به عجز اعتراف نموده ‏اند. و اللّه العالم.
__________________________________________________
 (1) مناقب، ج 1، ص 149.
 (2) انفال، آیه 35.
 (3) به میل یا بى ‏میل.

  • هیئت قاسم ابن الحسن علیهما السلام

 منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:54


فصل سیّم: در بیان احوال آن حضرت در ایّام رضاع و طفولیّت‏

در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم متولّد شد. چند روز گذشت که از براى آن حضرت شیرى به هم نرسید که تناول نماید، پس ابو طالب آن حضرت را بر پستان خود مى‏انداخت و حقّ تعالى در آن شیرى فرستاد و چند روز از آن شیر تناول نمود تا آن که ابو طالب، حلیمه سعدیّه را به هم رسانید و حضرت را به او تسلیم کرد. «1»
و در حدیث دیگر فرموده که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام دختر حمزه را عرض کرد بر حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم که آن حضرت او را به عقد خود در آورد، حضرت فرمود: مگر نمى‏دانى که او دختر برادر رضاعى من است؟ زیرا که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم و عمّ او حمزه از یک زن شیر خورده بودند. «2»
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: اوّل مرتبه ثویبه (به ضمّ ثاء مثلّثه و فتح و او) آزاد کرده أبو لهب، آن حضرت را شیر داد، و بعد از او حلیمه سعدیه آن حضرت را شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند، و چون نه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابو طالب به جانب شام رفت. و بعضى گفته‏اند که در آن وقت دوازده سال‏
__________________________________________________
 (1) اصول الکافى، ج 1، ص 373؛ مناقب ابن شهر آشوب ج 1، ص 59.
 (2) الکافى، ج 5، ص 445؛ من لا یحضره الفقیه، ص 3، ص 411؛ وسائل الشیعة، ج 20، ص 396؛ بحار الأنوار، ج 15، ص 34.
                     

 

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:55


از عمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامى که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود. «1»
در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حقّ تعالى مقرون گردانیده با حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم بزرگتر ملکى از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق وامى‏داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى که از پى مادر خود برود، و هر روز براى من علمى بلند مى‏کرد از اخلاق خود، و امر مى‏کرد مرا که پیروى او نمایم و هر سال مدّتى در کوه حراء مجاورت مى‏نمود که من او را مى‏دیدم و دیگرى او را نمى‏دید، و چون مبعوث شد به غیر از من و خدیجه در ابتداى حال کسى به او ایمان نیاورد و مى‏دیدم نور وحى و رسالت را و مى‏بوییدم شمیم نبوّت را. «2»
ابن شهر آشوب و قطب راوندى و دیگران روایت کرده‏اند از حلیمه بنت ابى ذؤیب، که نام او عبد اللّه بن الحارث بود از قبیله مضر، و حلیمه زوجه حارث بن عبد العزّى بود، حلیمه گفت که: در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم خشک‏سالى و قحط در بلاد ما به هم رسید و با جمعى از زنان بنى سعد بن بکر به سوى مکّه آمدیم که اطفال از اهل مکّه بگیریم و شیر بدهیم، و من بر ماده الاغى سوار بودم کم راه، و شتر ماده‏اى همراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان او جارى نمى‏شد و فرزندى همراه داشتم که در پستان من آن قدر شیر نمى‏یافت که قناعت به آن تواند کرد و شبها از گرسنگى دیده‏اش آشناى خواب نمى‏شد و چون به مکّه رسیدیم هیچ یک از زنان، محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم را نگرفتند براى آن که آن حضرت یتیم بود و امید احسان از پدران مى‏باشد. «3»
پس ناگاه من مردى را با عظمت یافتم که ندا همى‏کرد و فرمود: اى گروه‏
__________________________________________________
 (1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 223.
 (2) نهج البلاغه، خ 192.
 (3) بعضى از بزرگان نخستین بخش این گزارش تاریخى را ساختگى مى‏دانند.
                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:56

مرضعات! هیچ کس هست از شما که طفلى نیافته باشد؟ پرسیدم که: این مرد کیست؟ گفتند: عبد المطّلب بن هاشم سیّد مکّه است، پس من پیش تاختم و گفتم:
آن منم. فرمود: تو کیستى؟ گفتم: زنى از بنى سعدم و حلیمه نام دارم، عبد المطّلب تبسّم کرد و فرمود:
بخّ بخّ خصلتان جیّدتان سعد و حلم، فیهما عزّ الدّهر و عزّ الأبد. «1»
به به دو خصلت نیکوست: سعادت و حلم، که در آن‏ها است عزت دهر و عزّ ابدى.
آنگاه فرمود: اى حلیمه! نزد من کودکى است یتیم که محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذیرفتند و گفتند: او یتیم است و تمتّع از یتیم متصوّر نمى‏شود و تو بدین کار چونى؟ چون من طفل دیگر نیافته بودم آن حضرت را قبول نمودم، پس با آن جناب به خانه آمنه شدم، چون نگاهم به آن حضرت افتاد شیفته جمال مبارکش شدم پس آن درّ یتیم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افکند نورى از دیده‏هاى او ساطع شد و آن قرّة العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول کرد و پستان چپ را قبول نکرد و براى فرزند من گذاشت و از برکت آن حضرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافى بود و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شیر از پستان شتر ما جارى شد. آن قدر که ما را و اطفال ما را کافى بود. پس شوهرم گفت:
ما فرزند مبارکى گرفتیم که از برکت او نعمت رو به ما آورد، و چون صبح شد آن حضرت را بر درازگوش گوش خود سوار کردم رو به کعبه آورد و به اعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده کرد و به سخن آمد و گفت: از بیمارى خود شفا یافتم، و از ماندگى بیرون آمدم، از برکت آن که سید مرسلان و خاتم پیغمبران و بهترین گذشتگان و آیندگان بر من سوار شد، و با آن ضعف که داشت چنان رهوار شد که هیچ یک از
__________________________________________________
 (1) سیره حلبى، ج 1، ص 106.
                      

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:57


چهار پایان رفیقان ما به آن نمى‏توانستند رسید، و جمیع رفقا از تغییر احوال ما و چهار پایان ما تعجّب مى‏کردند، و هر روز فراوانى و برکت در میان ما زیاده مى‏شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه گرسنه بر مى‏گشتند. و حیوانات ما سیر و پرشیر مى‏آمدند.
در اثناى راه به غارى رسیدیم و از آن غار مردى بیرون آمد که نور از جبینش به سوى آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت: حقّ تعالى مرا موکّل گردانیده است به رعایت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پیدا شدند و به زبان فصیح گفتند: اى حلیمه! نمى‏دانى که، که را تربیت مى‏نمایى! او پاکترین پاکان و پاکیزه‏ترین پاکیزگان است، و به هر کوه و دشت که گذشتم بر آن حضرت سلام کردند، پس برکت و زیادتى در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت و هرگز در جامه‏هاى خود حدث نکرد (بلکه هیچ‏گاه مدفوعى از آن جناب دیده نگشت چه آن که در زمین فرو مى‏شد) و نگذاشت هرگز عورتش را که گشوده شود، و پیوسته جوانى را با او مى‏دیدم که جامه‏هاى او را بر عورتش مى‏افکند و محافظت او مى‏نمود.
پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربیت کردم، پس روزى با من گفت که هر روز برادران من به کجا مى‏روند؟
گفتم: به چرانیدن گوسفندان مى‏روند.
گفت: امروز من نیز با ایشان موافقت مى‏کنم.
چون با ایشان رفت گروهى از ملائکه او را گرفتند و بر قلّه کوهى بردند و او را شست و شو کردند، پس فرزند من به سوى ما دوید و گفت: محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم را دریابید که او را بردند و چون به نزد او آمدم، دیدم که نورى از او به سوى آسمان ساطع مى‏گردد، پس او را در بر گرفتم و بوسیدم و گفتم: چه شد تو را؟ گفت: اى مادر! مترس خدا با من است، و بویى از او ساطع بود از مشک نیکوتر و کاهنى روزى او را دید و نعره زد و گفت: این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید و عرب را

                       

منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:58


متفرّق سازد. «1»
و از ابن عبّاس روایت است که: چون چاشت براى اطفال طعام مى‏آوردند آن‏ها از یکدیگر مى‏ربودند و آن حضرت دست دراز نمى‏کرد، و چون کودکان از خواب بیدار مى‏شدند، دیده‏هاى ایشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بیدار مى‏شد. «2»
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است، که: روزى عبد المطّلب نزدیک کعبه نشسته بود، ناگاه منادى ندا کرد که فرزندى محمّد نام از حلیمه ناپیدا شده است، پس عبد المطّلب در غضب شد و ندا کرد: اى بنى هاشم! و اى بنى غالب! سوار شوید که محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم ناپیدا شده است، و سوگند یاد کرد که از اسب به زیر نمى‏آیم تا محمّد را بیابم یا هزار اعرابى و صد قرشى را بکشم. و در دور کعبه مى‏گردید و این شعر مى‏خواند:
         یا ربّ ردّ راکبى محمّدا             ردّا الىّ و اتّخذ عندی یدا
             یا ربّ آن محمّدا لن یوجدا             تصبح قریش کلّهم مبدّدا
 یعنى: اى پروردگار من! برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم را و نعمت خود را بار دیگر بر من تازه گردان.
پروردگارا! اگر محمّد پیدا نشود تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.
پس ندایى از هوا شنید، که: حقّ تعالى محمّد را ضایع نخواهد کرد.
پرسید که: در کجا است؟
ندا رسید که در فلان وادى است، در زیر درخت خار امّ غیلان. «3»
چون به آن وادى رفتند، آن حضرت را دیدند که به اعجاز خود از درخت خار رطب آبدار مى‏چیند و تناول مى‏نماید و دو جوان نزدیک آن حضرت ایستاده‏اند،
__________________________________________________
 (1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 59؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 81.
 (2) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 60؛ سیره ابن کثیر، ج 1، ص 242.
 (3) ظاهرا خار مغیلان کما این که در حیاة القلوب، ج 3، ص 173 آمده است.
                        منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:59
چون نزدیک رفتند آن جوانان دور شدند، و آن دو جوان جبرئیل و میکائیل بودند، پس از آن حضرت پرسیدند که تو کیستى؟
گفت: منم فرزند عبد اللّه بن عبد المطّلب.
پس عبد المطّلب آن حضرت را بر گردن خود سوار کرد و بر گردانید و بر دور کعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسیار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند، چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان دیگر التفات ننمود. «1»
بالجمله چون آن حضرت را به نزد حضرت آمنه آوردند امّ ایمن حبشیّه که کنیزک عبد اللّه بود و برکه نام داشت و به میراث به پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلم رسیده بود به حصانت و نگاهداشت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را ندید که از گرسنگى و تشنگى شکایت کند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشیدى و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدى و بسیار بود که چاشتگاه براى او عرض طعام مى‏کردند و اقدام به خوردن نمى‏فرمود.
***__________________________________________________
 (1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 60.
                        منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:60
          [هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم             نبود بر سر آتش مى‏ترسم که نجوشم‏
             به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم             شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم «1»]

  • هیئت قاسم ابن الحسن علیهما السلام

 منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:49

فصل دوّم: در بیان ولادت با سعادت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلم و غرائب و معجزاتى که در آن وقت به ظهور آمده است‏
بدان که مشهور بین علماى امامیّه آن است که ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الأول بوده، و علامه مجلسى (ره) نقل اجماع بر آن فرموده «1» و اکثر علماء سنّت در دوازدهم ماه مذکور ذکر نموده‏اند، و شیخ کلینى و بعض افاضل علماى شیعه نیز اختیار این قول فرموده‏اند «2»، و شیخ ما علامه نورى- طاب ثراه- رساله‏اى در این باب نوشته، موسوم «به میزان السماء در تعیین مولد خاتم الانبیاء»، طالبین به آنجا رجوع نمایند.
و نیز مشهور آن است که ولادت آن حضرت نزدیک طلوع صبح جمعه آن روز بوده «3» در سالى که اصحاب فیل، فیل آوردند براى خراب کردن کعبه معظّمه و به حجاره سجّیل معذّب شدند.
و ولادت شریف به مکّه شد در خانه خود آن حضرت، پس آن حضرت آن خانه را به عقیل بن ابى طالب بخشید، و اولاد عقیل آن را فروختند به محمّد بن یوسف‏
__________________________________________________
 (1) نک: جلاء العیون، چاپ انتشارات سرور ص 64؛ الصحیح من سیرة النبى الاعظم، ج 2، ص 64؛ حیاة القلوب، ج 2، ص 127؛ مصباح المتهجد، ص 732؛ اقبال الاعمال، ج 3، ص 121؛ المصباح کفعمى، ص 511.
 (2) اصول الکافى، ج 1، ص 364؛ سایر اقوال علماى عامه در الامتاع مقریزى، ص 3 آمده است.
 (3) نیز نک: الصحیح من سیرة النبى الاعظم، ج 2، ص 64.


                        منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:50
برادر حجاج، و او آن را داخل خانه خود کرد و چون زمان هارون شد، خیزران مادر او آن خانه را بیرون کرد از خانه محمّد بن یوسف و مسجد کرد که مردم در آن نماز کنند، و در سنه شش صد و پنجاه و نه ملک مظفّر (والى یمن) در عمارت آن مسجد سعى جمیل فرمود، و الحال در همان حالت باقى است و مردم به زیارت آنجا مى‏روند.
و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسیار به ظهور رسیده.
و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است که ابلیس به هفت آسمان بالا مى‏رفت و گوش مى‏داد و اخبار سماویّه را مى‏شنید، پس چون حضرت عیسى علیه السّلام متولد شد او را از سه آسمان منع کردند و تا چهار آسمان بالا مى‏رفت، و چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم متولد شد او را از همه آسمانها منع کردند، و شیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند.
پس قریش گفتند: مى‏باید وقت گذشتن دنیا و آمدن قیامت باشد که ما مى‏شنیدیم که اهل کتاب ذکر مى‏کردند، پس عمرو بن امیّه که داناترین اهل جاهلیّت بود گفت: نظر کنید اگر ستاره‏هاى معروف که به آن‏ها هدایت مى‏یابند مردم و به آن‏ها مى‏شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر یکى از آن‏ها بیفتد، بدانید وقت آن است که جمیع خلایق هلاک شوند، و اگر آن‏ها به حال خودند و ستاره‏هاى دیگر ظاهر مى‏شود، پس امر غریبى مى‏باید حادث شود.
و صبح آن روز که آن حضرت متولّد شد، هر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود، و ایوان کسرى یعنى پادشاه عجم بلرزید، و چهارده کنگره آن افتاد، و دریاچه ساوه که سالها آن را مى‏پرستیدند فرو رفت و خشک شد «1» و وادى سماوه «2» که سالها بود کسى آب در آن ندیده بود آب در آن جارى شد، و آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد، و داناترین علماى‏
__________________________________________________
 (1) همان است که نمک شده است و نزدیک کاشان است.
 (2) محلى بین کوفه و شام.
                      


منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:51

مجوس در آن شب در خواب دید که شتر صعبى چند، اسبان عربى را مى‏کشند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ایشان شدند، و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصّه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جارى گردید.
و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گردید و پرواز کرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شده بود، و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى‏توانستند گفت، و علم کاهنان بر طرف شد و سحر ساحران باطل شد و هر کاهنى که بود میان او و همزادى که داشت که خبرها به او مى‏گفت جدایى افتاد، و قریش در میان عرب بزرگ شدند، و ایشان را آل اللّه گفتند زیرا که ایشان در خانه خدا بودند.
و آمنه علیها السّلام مادر آن حضرت گفت: و اللّه که چون پسرم بر زمین رسید دستها را بر زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد، پس از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کرد و به سبب آن نور قصرهاى شام را دیدم، و در میان آن روشنى صدایى شنیدم که قائلى مى‏گفت: که زاییدى بهترین مردم را، پس او را محمّد نام کن.
و چون آن حضرت را به نزد عبد المطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت:
         الحمد للّه الّذى اعطانى             هذا الغلام الطّیّب الاردان‏
             قد ساد فى المهد على الغلمان‏

 حمد مى‏گویم و شکر مى‏کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گهواره بر همه اطفال سیادت و بزرگى دارد، پس او را تعویذ نمود به ارکان کعبه «1» و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود.
در آن وقت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تو را از جا بر آورده است اى سیّد ما!
__________________________________________________
 (1) یعنى براى سلامت و صیانت او از شر دشمن‏ها و شیطان‏ها، بدن حضرت را به چهار گوشه کعبه مالید.
                        منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:52
گفت: واى بر شما! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمین را متغیّر مى‏یابم، و مى‏باید که حادثه عظیمى در زمین واقع شده باشد که تا عیسى به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس بروید و بگردید و تفحّص کنید که چه امر غریب حادث شده است؟ پس متفرّق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم! آن ملعون گفت که: استعلام این امر کار من است. پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حرم رسید، دید که ملائک اطراف حرم را فرو گرفته‏اند، چون خواست که داخل شود ملائکه بانگ بر او زدند، برگشت پس کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه حرا داخل شد، جبرئیل گفت: برگرد اى ملعون! گفت: اى جبرئیل! یک حرف از تو سؤال مى‏کنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمین؟
جبرئیل گفت: محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلم که بهترین پیغمبران است امشب متولّد شده است.
پرسید که: آیا مرا در او بهره‏اى هست؟
گفت: نه.
پرسید که: آیا در امّت او بهره دارم؟
گفت: بلى.
ابلیس گفت: راضى شدم. «1»
از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت شده است که چون آن حضرت متولّد شد بت‏ها که بر کعبه گذاشته بودند همه بر رو افتادند، و چون شام شد این ندا از آسمان رسید که:
جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً. «2»
__________________________________________________
 (1) نک ایضا: بحار الأنوار، ج 15، ص 257؛ الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 69- 71؛ کمال الدین، ج 1، ص 196؛ تفسیر قمى، 349؛ امالى صدوق، 235؛ جلاء العیون، ص 69، ص 71؛ روضة الواعظین، 65؛ حیاة القلوب، ج 3، ص 133.
 (2) الإسراء، آیه 81.


                        منتهى الآمال، شیخ عباس قمى ،ج‏1،ص:53
و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى که بود خندیدند. و آنچه در آسمانها و زمینها بود، تسبیح خدا گفتند، و شیطان گریخت و مى‏گفت: بهترین امّتها و بهترین خلایق و گرامى‏ترین بندگان و بزرگ‏ترین عالمیان محمّد است صلّى اللّه علیه و آله و سلم. «1»
و شیخ احمد بن ابى طالب طبرسى در کتاب احتجاج «2» روایت کرده است از امام موسى بن جعفر علیه السّلام که: چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله و سلم از شکم مادر بر زمین آمد دست چپ را بر زمین گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند کرد، و لبهاى خود را به توحید به حرکت آورد، و از دهان مبارکش نورى ساطع شد که اهل مکّه قصرهاى بصرى «3» و اطراف آن را که از شام است دیدند، و قصرهاى سرخ یمن و نواحى آن را و قصرهاى سفید اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند.
و در شب ولادت آن حضرت دنیا روشن شد تا آن که جنّ و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند: در زمین امر غریبى حادث شده است، و ملائکه را دیدند که فرود مى‏آمدند و بالا مى‏رفتند فوج فوج، و تسبیح و تقدیس خدا مى‏کردند، و ستاره‏ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى‏ریختند، و این‏ها همه علامات ولادت آن حضرت بود.
و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرایب که مشاهده کرد زیرا که او را جایى بود در آسمان سیّم که او و سایر شیاطین گوش مى‏دادند به سخن ملائکه، چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند، ایشان را به تیر شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت صلّى اللّه علیه و آله و سلم.
__________________________________________________
 (1) بحار الأنوار، ج 15، ص 274؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 58؛ جلاء العیون، ص 78- 77؛ حیاة القلوب، ج 3، ص 141.
 (2) الاحتجاج طبرسى، ج 1، ص 529؛ جلاء العیون، 78؛ بحار الأنوار، ج 15، ص 260؛ حیاة القلوب ج 3، ص 141- 142.
 (3) نک: مراصد الاطلاع، ج 1، ص 201.

  • هیئت قاسم ابن الحسن علیهما السلام